محرمانه

هزارتوی خاطرات

محرمانه

هزارتوی خاطرات

می‌جویم اما نیستی «قیصر»!‌

اشاره: این یادداشت ۱۳ آبان ماه سال گذشته در این وبلاگ درج شد و اکنون مجدداْ به صفحه اول منتقل می‌شود.



این روزها همه از قیصر امین پور می‌نویسند و می‌گویند و مصاحبه می‌کنند و می‌سرایند. خیلی‌ها به ارادت و برخی به ریا؛ که یعنی بله این من بودم که با او فلان؛ یا این من هستم که چنین بهمان! به قول آن شاعر گستاخ که در هر وفاتی سر و کله‌اش پیدا می‌شود، «بازار مرده خورها گرم شده.»

هر چه می‌خواهم از قیصر بنویسم نمی‌توانم. نه اینکه واژه‌ها یاری نکنند، نه! با خود می‌گویم اصلاً تو که هستی که بنا داری از قیصر شعر معاصر پارسی سخن بگویی؟! می‌خواهی از شاگردی در مکتبش بنویسی؟ مگر کجای کاری؟ می‌خواهی از علاقه‌ات به غواصیاش در اقیانوس واژه‌ها و صیدهای گرانبهایش بگویی؟ مگر تو تنها بودی؟ می‌خواهی بگویی یک عمر با این بیت زیسته‌ای که «دلی سر بلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده‌ایم» ؟ مگر آسمان شکافته شده و تو یک نفر با اشتیاق به شعر او و این غزل و این بیت پایین افتاده‌ای؟

این گونه است که قانع می‌شوم بساطم را جمع کنم، ردای مرده خوری را به گوشه‌ای بیفکنم، در خلوت بنشینم و حسرت و افسوس و اندوه و ارادتم را برای خود نگاه دارم.

اما شوخی که نیست، قیصر شعر معاصر ایران دیگر نیست. اگر چه در دفتر اشعارش نقطهی پایان ثبت نشده، ولی برای همیشه بسته شده است. قیصر کوچیده، تو را و مشتاقان را و ایران را تنها رها کرده، امید امیدواران را ناکام گذاشته و یادآور شده است که «ناگهان چقدر زود دیر می‌شود»!

قیصر رفته است، تو برجای مانده‌ای و شاید این غزل محمد علی بهمنی که مدت‌ها پیش سروده شده، زبان حالت باشد. زمزمه کن و اشکی بیفشان:

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب

شاید تو میخواهی مرا در کوچه‌ها امشب!

پشت ستون سایه‌ها روی درخت شب

میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟

میدانم آری نیستی، اما نمیدانم

بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب تو را بی جست و جو مییافتم اما

نگذاشت بیخوابی به دست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم! شبیهت نیست اما، حیف!

ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

مراقب بیت المال باشید

اگر چه بر خود فرض می‏دانم قدرشناس خدمات و مجاهدات دولت محترم باشم و از جهات گوناگون خود را وام‏دار دولت می‏دانم، و اگر چه فعالیت در عرصه‏های مختلف را مدیون دولت هستم، اما دلیل نمی‏شود که گاهی نظری ندهم؛ ولو اینکه آن اظهار نظر بوی انتقاد بدهد. اجازه می‏خواهم که در این مجال نظرم را در قالب یک خاطره بیان کنم.

زمانی که سردبیر ماهنامه‏ای بودم، برای شرکت در جلسه‏ای با حضور دکتر محمود احمدی نژاد (شهردار وقت تهران) دعوت شدم. مدیر مسئول مجله از من خواست تا به دکتر یادآوری کنم که قولشان(؟) را فراموش نکنند. البته این‏جانب از کمّ و کیف وعده‏ی جناب آقای احمدی نژاد اطلاعی نداشتم. با توجه به اینکه وضعیت مالی مجله مورد تأییدم نبود و ورود و خروج‏های مشکوکی داشت، دلم با این سفارش نبود، اما اخلاقاً باید ابلاغ پیام می‏کردم. با خود گفتم اگر دکتر بپرسد که نظر خودت چیست، آن‏گاه موارد را بیان خواهم کرد. جلسه که به اتمام رسید، پیغام را گفتم. دکتر با مهربانی خاصی گفتند:«چشم، ما قول داده‏ایم و حتماً پرداخت خواهیم کرد.» حتماً حدس می‏زنید که بنده خوش‏حال نشدم. همین آقای مدیرمسئول در همان ایام به من و یکی دو نفر دیگر از اعضای تحریریه گفت:«بناست ۲۰-۱۰ میلیون تومان از سازمان تبلیغات کمک بگیریم. بیایید هر کدام از شما طرفِ قرارداد بشوید و بخشی از پول را بگیرید و به من واگذار کنید و کاری به مسئله‏ی شرعی‏اش نداشته باشید.» من زیر بار نرفتم و گفتم وقتی نمی‏دانم پول چگونه صرف خواهد شد این کار را نمی‏کنم. بنده‏ی خدا با لطایف الحیلی حالی کرد که مقداری هم سهم بنده خواهد بود (تقریباً معادل حقوق دو ماه خودم که سردبیر بودم). بهترین فکر را کرده بود، چون این رقم برای یک نویسنده همواره وسوسه کننده است. اما بنده که همواره - دست کم - ادای افراد باتقوا را درآورده‏ام، زیر بار نرفتم و کینه‏ی مدیر مسئول را به ناخشنودی خدای بزرگ ترجیح دادم. دبیر سرویس ادب و هنر هم با من تماس گرفت و مشورت خواست و وقتی از تصمیمم مطلع شد، او هم زیر بار نرفت (این برادر اکنون سردبیر یک ماهنامه‏ی مذهبی است). در عوض راننده‏ی مجله – دقت کنید: راننده‏ی مجله! – به عنوان یکی از افراد اصلی، طرفِ قرارداد شد، ضمن اینکه به دروغ مدرک مورد نظر سازمان تبلیغات (کارشناسی) را برای او اعلام کردند. دیگری کسی بود که برخی امور چاپ مجله را دنبال می‏کرد و گاهی نیز با جابه‏جایی کاغذهای دولتی دلالی می‏کرد. این شخص نیز به گفته‏ی مدیر مسئول با دریافت مبلغی تن به قرارداد کذایی داد.

سرنوشت ماهنامه‏ی ما این شد که پس از دریافت آن همه پول از دکتر احمدی نژاد و سازمان تبلیغات، به یک‏باره تعطیل شد و تمام اعضای تحریریه و کارکنانش اخراج شدند! تمام اخراج شدگان به نوعی مغبون و ناراضی هستند. خود بنده در تنها موردی که ثبت قرارداد نشده بود متضرر شدم و حساب را به روز جزا واگذار کرده‏ام. از بسیاری اتفاقات مثبتی که در زندگی شخصی مدیر مسئول افتاد می‏گذرم و این روایت را در همین جا به پایان می‏برم و اگر نبود نگاه نامحرم دشمنان اسلام و ایران عزیز، حرف‏های زیادی برای گفتن داشتم!

سخن بنده این است که چه ساز و کاری برای کمک‏هایی که از بیت المال به مؤسسات و نهادهای فرهنگی می‏شود وجود دارد؟ چه کسانی به عمل‏کرد این نهادها نظارت دارند؟ آیا کافی است کسی با وجهه صالح و با سازمان دادن مؤسسه‏ای مذهبی به چشمه‏ی قدرت (بخوانید پول) وصل شود و از بودجه‏ی بیت المال برخوردار گردد و هر کاری دلش خواست انجام دهد و فوقش با یک گزارش خودنوشت و یکی دو حرکت تبلیغی سر و ته قضیه را هم بیاورد؟

نمونه‏ی دیگری که آمادگی طرحش را دارم و حتی اگر در سفر باشم در باره‏ی آن خواهم نوشت، مؤسسه‏ای مهدوی است که باریکه‏ای از پول بیت المال را به طرف خود سرازیر کرده و همه ساله با یک حرکت تبلیغی و دعوت از رئیس جمهور محترم جایگاه خود را تثبیت می‏کند؛ اما آنچه در داخل مؤسسه به چشم می‏خورد، سوء مدیریت است و به هدر دادن بیت المال و رفیق بازی و صرف نظر از مدیر مؤسسه و جانشین وی، مدیران بخش‏های مؤسسه بعضاً نالایق و حتی منافق هستند، یعنی کسانی هستند که حتی نظام را قبول ندارند و به جریان نفاق که دل امام راحل (ره) را خون کردند وابستگی دارند و اکنون در این مؤسسه آقا آقا گویان خود را ولایی جا می‏زنند تا میز و مقامشان حفظ شود و مواجبشان برقرار باشد و نقل زبانشان دروغ است و دروغ! از آنجا که نهادهای مسئول (که طبیعتاً این موارد نباید از نظرشان دور باشد) چشمان مبارک را بسته‏اند، این‏جانب از روی تکلیف در این باره به تفصیل خواهم نوشت. منتظر باشید!

توقع از دولت محترم و تمام اشخاص حقیقی و حقوقی که دستی بر بیت المال دارند این است که نهادی تأسیس کنند تا کمک‏های بلاعوض را زیر نظر داشته باشند و پی‏گیری و مراقبت کنند که بیت المال به هدر - و یا خدای ناکرده به غارت - نرود.

به بهانه‌ی درگذشت نادر ابراهیمی

اشاره: احمد شاکری که در سال‏های نخست نویسندگی بود، در مطلبی با عنوان «گفتمانی سراسر پند با نادر ابراهیمی» که در روزنامه کیهان به چاپ رسید، به هجو شخصیت نادر ابراهیمی پرداخت. شاکری در بخشی از این مطلب – به اصطلاح - از زبان نادر ابراهیمی گفته بود:«ما پس از صد و بیست سال زندگی به راستی شرافتمندانه و صادقانه وارد بهشت می‏شویم و مخالفانمان که (جعلهم الله فی اسفل السافلین) به دیار دیگر می‏روند. آن وقت هم دو حالت بیشتر ندارد، یا ما فراموش می‏شویم یا کتاب‏هایمان، که در دو حالت دست کسی به ما نمی‏رسد. مرسی!» بنا به مسئولیتی که در قبال احمد شاکری احساس می‏کردم، دست به قلم بردم و یادداشت زیر را نوشتم و به سمیرا اصلان‏پور (دبیر وقت سرویس ادب و هنر کیهان) سپردم تا در همان صفحه به چاپ برسد. یادداشت بنده در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۷۹ در صفحه‏ی ادب و هنر کیهان به چاپ رسید.

 

نامه‏ای سراسر پند به یک منتقد جوان

 

« آتش بدون دود نمی‏شود، جوان بدون گناه » (یک ضرب المثل ترکمنی)۱

 

دوست جوان من ، جناب آقای احمد شاکری !

با سلام و تحیت.

اخیراً مطلب کوتاهی از شما در همین روزنامه و همین صفحه به چاپ رسید که بنا بوده «نقد یک رمان هفت جلدی» و «خنده‏دار» باشد. چندی پیش هم مطلبی با همین ویژگی در نقد رمان «من ِ او» نوشته بودید، با این تفاوت که نوشته‏ی قبلی‏تان جان‏دار بود و به دل می‏نشست و نویسنده‏ی رمان مذکور یک جوان مستعد و جویای نام بود، ولی اثر اخیرتان چنگی به دل نمی‏زند و شما با جسارتی – شاید – به دور از اخلاق اسلامی، به یکی از پیرهای استخوان‏دار ادبیات داستانی اعلان جنگ داده‏اید. از این رو دست به قلم بردم تا به رسم دوستی نکاتی را متذکر شوم.

مگر اخلاق اسلامی اجازه می‏دهد که به بهانه‏ی طنز، شخصیت و حیثیت افراد را به بازی بگیریم؟ از این رو یادآوری می‏شود که وظیفه‏ی منتقد، عرض اندام در برابر نویسنده نیست، بلکه او می‏باید با ژرف‏روی در اثر و مطالعه‏ی هوشمندانه‏ی آن، در صدد توصیف، تحلیل، شرح و تفسیر آن برآید. همواره باید در نظر داشت که مبنای نقد، منطق و استدلال است و اگر منتقد از اقامه‏ی دلیل عاجز باشد، سخن او خریدار نخواهد داشت.

شما در نوشته‏ی خود به جای نقد منصفانه، تحلیلی و مستدل یک اثر هنری، به هجو شخصیت صاحب اثر پرداخته‏اید و دبیر محترم سرویس ادب و هنر، برای اینکه قبح عمل شما را پنهان سازد و خود در مظان اتهام قرار نگیرد، در پیشانی مطلب شما آورده است:«نادر ابراهیمی ساخته و پرداخته‏ی تخیل ژرف احمد شاکری است.» غافل از اینکه ابراهیمی، چه من و شما خوشمان بیاید یا نیاید، از نویسندگان پرکار و ناشرپسند است و عمری را – شاید بیش از تمامی سال‏های زندگی شما – به حرفه‏ی نویسندگی پرداخته است. گیریم که بعضی از آثار او صمیمیت لازم را نداشته باشد و یا شاید در طول سال‏های نویسندگی، به لحاظ اندیشه‏ای، حرکتی مارپیچی داشته است، اما او را به هر روی می‏توان یک ماشین قدرتمند نویسندگی نامید. و وقتی شما این‏گونه به بهانه‏ی طنز و در قالب نقد، به حیثیت او حمله می‏کنید، باید پرسید که حرمت موی سپید پیشکسوتان ما را چه کسی نگاه می‏دارد؟

از طرفی با این عمل، خود نیز در معرض انتقاد قرار می‏گیرید. حتماً می‏دانید که نقد از دیرباز دشمنان قسم خورده‏ای داشته است؟ برای نمونه فرمایش جناب چخوف و اسب شخم‏زن او را به یاد بیاورید. در همین زمانه‏ی خودمان نیز به استاد خود بنگرید که پس از نشان دادن استعداد سرشار نویسندگی خود، با آن همه نقد عالمانه و تحلیلی، با چه بی‏مهری‏ای از طرف نویسندگان و متولیان ادبیات داستانی مواجه شده است و در سال‏های اخیر که بسیاری از شاگردان وی به میز و مقامی رسیده‏اند، با اینکه قدر وی را می‏دانند، ولی هرگز چنان‏که باید، او را بر صدر نمی‏نشانند، اگر چه او خود میز و مقام را برنمی‏تابد!

القصه وقتی یک منتقد، با استدلال قوی، لایه‏های پنهان آثار هنری را شناسایی و بررسی می‏کند و سعی می‏کند پا را از دایره‏ی اخلاق نیز بیرون نگذارد، با قهر نویسندگان و چه بسا تهمت و افترای آنان مواجه می‏شود، چه جای امیدواری است که یک جوان تازه نفس، با عرض اندام در برابر نویسنده‏ای دود چراغ خورده و محترم، به سبک‏سری و شهرت طلبی متهم نگردد؟!

همین آقای ابراهیمی می‏تواند مدعی شود که ببینید در فلان روزنامه، علیه من که عمرم را صرف اعتلای ادب و هنر میهنم کرده‏ام، چه اهانت‏هایی منتشر می‏کنند و شما به همین آسانی تخطئه می‏شوید.

البته باید گفت که ایرادی بر نقد آثار پیش‏کشوتان وارد نیست، بلکه اشکال بر سر نوع برخورد با اثر و شخصیت ایشان است و مگر اخلاق اسلامی اجازه می‏دهد که به بهانه‏ی طنز، شخصیت و حیثیت افراد را به بازی بگیریم؟ از این رو یادآوری می‏شود که وظیفه‏ی منتقد، عرض اندام در برابر نویسنده نیست، بلکه او می‏باید با ژرف‏روی در اثر و مطالعه‏ی هوشمندانه‏ی آن، در صدد توصیف، تحلیل، شرح و تفسیر آن برآید. همواره باید در نظر داشت که مبنای نقد، منطق و استدلال است و اگر منتقد از اقامه‏ی دلیل عاجز باشد، سخن او خریدار نخواهد داشت. از طرفی رد یک نقد اصولی و مستدل نیز جز با استدلال و منطق میسر نخواهد بود و حیف است شما که شیوه‏ی صحیح نقد داستان را بلدید، به کارهای سبک و کم مایه بسنده کنید.

ابراهیمی، چه من و شما خوشمان بیاید یا نیاید، از نویسندگان پرکار و ناشرپسند است و عمری را – شاید بیش از تمامی سال‏های زندگی شما – به حرفه‏ی نویسندگی پرداخته است. گیریم که بعضی از آثار او صمیمیت لازم را نداشته باشد و یا شاید در طول سال‏های نویسندگی، به لحاظ اندیشه‏ای، حرکتی مارپیچی داشته است ...

از طرف دیگر قدم زدن در وادی نقد، شخص را دچار وسواس می‏کند و خلاقیت هنری او را محدود می‏سازد. شما اگر از همین استاد خود بپرسید، به شما خواهد گفت که وقفه‏ی ده ، پانزده ساله‏ی ایشان در خلق اثر جدید، عایدی ایشان از رهگذر نقد است و به شما که چند سالی بیش نیست که داستان نویسی را شروع کرده‏اید و انصافاً خوب هم شروع کرده‏اید، توصیه می‏کنم که توانایی و خلاقیت خود را در معرض آفت رها نکنید.

توصیه‏ی دیگر نگارنده به جناب عالی این است که برای دشمن تراشی عجله به خرج ندهید و به سری که درد نمی‏کند دستمال نبندید، شما حتماً کسانی را می‏شناسید که چندین سال است کار نقد می‏کنند و بعید است نقدی به نام اصلی ایشان در جایی چاپ شده باشد. خوب است بدانید که انگیزه‏ی این مصلحت اندیشی، هدف والایی است و آن اینکه شخصیت من و شما باید برای رسالت اصلی قلم، که همانا عنصر تعهد است، محفوظ بماند و بدانید شخصیت، هر چقدر هم که والا و ارزشمند باشد، در هیاهوی تمت و افترا، خرد و داغان می‏شود و خدا نکند که آبروی این شخصیت، به حرمت جمعیت و اندیشه‏ای گره خورده باشد. دیگر اینکه بنا نیست جناب عالی فقط نقد بنویسید، شما ان‏شاءالله در آینده بارهای گرانی را در اداره‏ی میهن عزیز به دوش خواهید گرفت و در آن زمان، کارنامه‏ی گذشته‏ی شما نیز زیر ذره‏بین خواهد رفت.

در پایان از اینکه با زبان بزرگ‏ترها سخن گفتم پوزش می‏خواهم و نامه‏ی خود را با ذکر چند جمله از رمان مورد توجه شما به پایان می‏برم که «سیه‏بختی انسان از روزی شروع نشد که اشتباه کرد، [بلکه] از روزی شروع شد که پی به اشتباه خود برد و[لی] به آن اعتراف نکرد.»۲

 

پاورقی: ۱- به نقل از پیشانی رمان «آتش بدون دود». ۲- نادر ابراهیمی / آتش بدون دود / ج۲ / ص ۱۸۵.

 

پی‏نوشت: احمد شاکری پاسخی تند و نامعقول نوشت و به من داد. با روی خوش خواندم و اعتراضی نکردم. مدت کوتاهی بعد به برادرش (مدیر وقت دفتر هنر و ادبیات ایثار) گفته بود:«جعفری بزرگواری کرد که به روی خودش نیاورد» و چند سال بعد به خودم گفت:«حالا می‏فهمم که حق کاملاً با شما بوده» و نظر امروزش را نمی‏دانم ؟!

نوستالژی فوتبال ملی

پیش‏درآمد: اکنون که جامعه متأثر از فوتبال است، بنا دارم یک خاطره از فوتبال بنویسم. همان گونه که در شرح این وبلاگ خوانده‏اید، به مقوله‏های اجتماعی هم خواهم پرداخت. البته یکی دو تن از دوستان خواسته‏اند یا این وبلاگ را تعطیل کنم و یا از خاطرات سیاسی‏ام ننویسم. معتقدند اسلام در خطر است و اگر مقاله‏های فرهنگی و جهادی من نباشد آسمان به زمین می‏آید؟! این دوستان خوش‏حال نشوند، چون توصیه‏شان را قبول ندارم و از سیاست هم خواهم نوشت. قبل از پرداختن به این خاطره، خوش‏حالم که از ابتدای این فصل پیش بینی کردم که پرسپولیس قهرمان می‏شود و تیم محبوبم استقلال در میان 5 تیم اول جایی ندارد و این معنا را در یادداشت‏های مکرر (حتی زمانی که جدول عکس آن را نشان می‏داد) تکرار کردم.

 

 

پرویز دهداری

 

امیر قلعه نویی

 

ناصر ابراهیمی

 

علی پروین

 

شاهرخ بیانی

 

صمد مرفاوی

  

جواد زرینچه

 

 مجید نامجو مطلق

 

احمدرضا عابدزاده

 

سیدمهدی ابطهی

 

اتصاری فرد

 

مهدی فنونی زاده

 

بهزاد غلامپور

 

مجتبی محرمی

 

فرشاد پیوس

 

مهر ماه سال ۱۳۷۰ بود. تیم فوتبال جمهوری اسلامی ایران به عنوان قهرمان آسیا برای مشخص شدن قهرمان بین قاره‏ای به دیدار الجزایر (قهرمان افریقا) رفته بود. بازی رفت در تهران با نتیجه ۱-۲ به نفع ایران خاتمه یافته بود و تیم برای اعزام به الجزایر آماده می‏شد. تصمیم گرفتم برای تماشای تمرین تیم ملی به ورزشگاه شهید شیرودی بروم. از محل سکونتم (میدان فردوسی) تا ورزشگاه راه زیادی نبود و همین بیشتر وسوسه‏ام می‏کرد. به ورزشگاه رسیدم و چون در زمین شماره ۱ ، یک بازی از لیگ دسته یکم در جریان بود، بلیط خریدم و داخل شدم. از کنار بازی بی‏توجه گذشتم و خود را به زمین شماره ۲ رساندم. ۲۰-۱۰ نفر از علاقمندان هم آمده بودند که تا پایان تمرین به حدود ۱۵۰ نفر رسیدند. یادم هست که مربی تیم علی پروین بود و چون آن روز پرسپولیس تمرین داشت، علی پروین و بازیکنان پرسپولیس در تمرین نبودند و تیم را ناصر ابراهیمی تمرین می‏داد.

یک پسر بچه هم در میان تماشاچیان بود که سر تا پا آبی پوشیده بود و بازیکنان را تشویق می‏کرد. در همین اثنا صمد مرفاوی یک تکل خطرناک و نگران کننده روی پای شاهرخ بیانی رفت. حتماً می‏دانید که شاهرخ هم در استقلال همبازی صمد بود. در پرانتز بگویم که من شخصاً علاقه‏ی خاصی به صمد داشتم. چون اولاً استقلالی بود (چشمک)، ثانیاً خوب گل می‏زد، خوب می‏دوید، باانگیزه و با گذشت بود و هم خوب سر می‏زد. به جز اینها ویژگی‏ای داشت که منحصر به فرد بود. حرکات بدون توپ و فضاسازی‏اش برای دیگر مهاجمان معرکه بود و فرشاد پیوس بسیاری از گل‌هایش را مدیون حرکات صمد بود. با توجه به شناختی که از مربیان داشتم، می‏دانستم که بازی بدون توپ در او ذاتی است و از کسی نیاموخته است. (پرانتز بسته!) وقتی صمد آن تکل خطرناک را رفت، همه نگران شدند و ناصر ابراهیمی به صمد تذکر داد. وقتی شاهرخ دوباره برخاست و همه نفس راحتی کشیدند، آن پسر بچه‌ی آبی پوش با لحنی دوستانه و برای جلب مثلاً یک لبخند به صمد گفت:«آقا صمد آرومتر، لازمش داریم.» فکر می‏کنید صمد چه گفت؟ برگشت و با بی‏نزاکتی هر چه تمام‏تر گفت:«به تو چه؟ برو بشین فضولی نکن!» پسر بچه به گریه افتاد. به یکباره از صمد بدم آمد. با زحمت به پسر بچه روحیه دادم و با هم (من و او چند تن از تماشاچیان) بستنی یخی خوردیم و قضیه تمام شد. اواخر تمرین بود که بازیکنان تمرین پنالتی می‏کردند و ما هم پشت خط و پشت دروازه ایستاده بودیم. نوبت به صمد که رسید غلامپور را فریب داد، ولی توپش میلیمتری به اوت رفت! همان پسر بچه به خیال خود برای اینکه فضا را تلطیف کند و صمد را به آشتی وادارد گفت:«خیلی خوب بود فقط یک کم این طرف‏تر بود گل ِ گل بود.» صمد بد برداشت کرد و گفت:«به تو چه؟ خودت بلدی بیا بزن!» من از کوره در رفتم و گفتم:«ولش کن خیال می‏کنه خبریه. بی‏کاری تحویلش می‏گیری؟» صمد که داشت به طرف بازیکنان می‏‏رفت، برگشت چیزی به من بگوید که با دیدنم پشیمان شد و رفت. به هر حال تمرین تمام شد. آن پسر بچه به سراغ بازیکنان می‏رفت و در دفترچه‏ی کوچکش از آنها امضا می‏گرفت و با یک دوربین ۱۱۰ که به همراه داشت، با آنها عکس می‏گرفت. سراغ شاهرخ بیانی که رفت، شاهرخ چیزی به او گفت و او دوان دوان سراغ من آمد. از خوش‏حالی بالا و پایین می‏پرید و جمله‏ی شاهرخ را به من می‏گفت. شاهرخ به او گفته بود که چای و خرما را از دست متصدی تدارکات تیم بگیرد و برایش ببرد. به او گفتم که زود برود و آقا شاهرخ را معطل نگذارد. از آن روز بود که مهر صمد از دلم رفت که رفت.

نکات جالبی که از آن تمرین در خاطرم مانده:

  • پرسپولیسی‏ها و پروین بعد از تمرین رسیدند و علی پروین به عنوان سرمربی وسط چمن جلسه گذاشت و اعلام کرد که از همان شب اردو آغاز می‏شود و همه باید در هتل باشند. لحن داش مشدی پروین، به عنوان سرمربی تیم ملی جمهوری اسلامی ایران، برایم بسیار جالب بود و تأکیدش روی این نکته که از اجازه مجازه(!) خبری نیست.
  • تمام بازیکنان با دنگ و فنگ و کلاس در تمرین حاضر شده بودند، الا سید مهدی ابطهی. شلوار و پیراهن معمولی و یک ساک قدیمی هم در دست داشت. همین خاکی بودنش به دل هواداران می‏نشست. ابطهی آن روزها در تیم وحدت که به یک تیم محلی و کم امکانات معروف بود توپ می‏زد.
  • عابدزاده آن موقع در استقلال بود، ولی حتی پرسپولیسی‏ها هم دوستش داشتند. بارها شنیدم که تماشاچیان به او می‏گفتند:«احمد آقا قرمزته ولی دوستت داریم.» عابد زاده از پر افاده‏ترین بازیکنان بود. خودروش از بهترین‏ها بود و خودش هم کلی کلاس می‏گذاشت. یادم هست موقع تعویض لباس (که همان کنار چمن انجام شد) لباس‏های زیرش را که انگار فقط در همان یک تمرین پوشیده بود برنداشت و زیرپوش نو از بسته بیرون آورد و یکی از تماشاگران آن را در بسته‏اش گذاشت و با خود برد.
  • شوت‏های مهدی فنونی زاده واقعاً محکم و تماشایی بود و به هنگام بازی‏های رسمی، هواداران شعار می‏دادند:«این شوت نبود آرپی‏جی بود». در هنگام تمرین شوت از راه دور، اگر کسی توپش به بالای دروازه می‏رفت، در میان انبود درختان کاج که ۱۲-۱۰ ردیف بودند گیر می‏کرد و می‏افتاد. اما توپ‏هایی که فنونی‏زاده می‏زد از کاج‏ها رد می‏شد و به ساختمان همسایه می‏رفت که تشویق تماشچیان و خنده او را به همراه داشت. حتی گاهی احساس می‏شد به خاطر هواداران عمداً به جای چارچوب، توپ را به میان کاج‏ها می‏زند. به گمانم ناصر ابراهیمی به او تذکر داد. فنونی زاده بازاری بازیکنان محسوب می‏شد و بقیه در امور خرید و فروش و کالا و ... با او مشورت می‏کردند.
  • غلامپور آن چنان در آن تمرین خوب ظاهر شد و آن چنان شوت و پنالتی و تک به تک گرفت که من با خود گفتم چرا عابد زاده فیکس است؟ بعدها در جریان بازی‏ها معلوم شد که به لحاظ روحی توان عابد زاده را برای بازی‏های سنگین و رسمی ندارد.
  • روی هم رفته جوی صمیمی و بازیکنانی سخت کوش و کم ادعا داشتیم و من همچنان افسوس آن دوران را می‏خورم. هنوز در حسرت یک معلم با اخلاق و کاربلد مثل پرویز دهداری هستم که شاید امیر قلعه نویی کسی باشد که به دنبال او می‏گردیم. به لحاظ بازی هم هنوز در حسرت همکاری زرینچه و نامجو مطلق در طرف راست و کولاک مجتبی محرمی و ابطهی یا مجتبی محرمی و انصاری فرد در طرف چپ هستم. هنوز در حسرت یک مدافع جانانه مثل رضا حسن زاده هستم که مثل انصاریان سرش را جلو حریف و توپ می‏گذاشت، با این تفاوت که حسن زاده ‏معقول‏تر و بازی‏خوان‏تر و گل‏زن‏تر بود و بالأخره هنوز در حسرت یک مهاجم خون‏سرد و خوش‏شانس مثل فرشاد پیوس هستم که مثل ارواح در محوطه‌ی جریمه حریف ظاهر شود و توپ‏ها را فوت کند و گل بزند و امیدوارم آن شخص رضا عنایتی باشد که به نظر می‏رسد استعدادش را دارد.
  • یادآوری می‏کنم که اگر چه تیم ملی ما در تهران الجزایر را دو بر یک شکست داد، اما در الجزیره یک بر صفر بازنده شد، تا در مجموع ۲-۲ مساوی شویم و الجزایر به لطف گل زده در خانه‌ی حریف قهرمان دو قاره شود.

 

 

 

 

 

 

علی فلاحیان پس از شکست در انتخابات

پیش‏درآمد: شما در این وبلاگ به خاطراتی برمی‏خورید که اگر بخواهید در مورد هر یک جداگانه قضاوت کنید به اشتباه خواهید افتاد. پس عجله نکنید و یادداشت‏ها را پی‏بگیرید. آن قدر بدانید که به عنوان یک داستان نویس، همیشه از قرار گرفتن در موقعیت‏های جالب - و بعضاً حتی خطرناک – استقبال کرده‏ام. اگر هم سؤالی داشتید از خودم بپرسید و گمانه‏زنی نکنید که به اشتباه می‏افتید.

 

اشاره: هشتمین انتخابات ریاست جمهوری، روز جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۸۰ برگزار شد. در این دور آقایان: سیدمحمدخاتمی‌، احمد توکلی‌، علی شمخانی‌، عبدالله جاسبی‌، حسن غفوری فرد، منصور رضوی‌، شهاب الدین صدر، علی فلاحیان و مصطفی هاشمی طبا نامزد بودند. در اولین ساعات روز شنبه، بنا بر اطلاعیههای وزارت کشور، دیگر مشخص بود که سید محمد خاتمی از رقبای خود پیش است. در این یادداشت حال و هوای ستاد انتخاباتی علی فلاحیان، در روز شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۰، از نظرتان خواهد گذشت.

 

 علی فلاحیان - وزیر اسبق اطلاعات

ساعت ۱۲ ظهر حاج آقا فلاحیان (وزیر اطلاعات دولت هاشمی رفسنجانی) با لبخند و با غمی مرموز نهفته در چهره و صدایی پر از حزن به ستاد انتخاباتی‏اش وارد می‏شود. در کل متفکر است و با چشمانی پرسشگر اعضای ستاد را می‏نگرد. فرزند هفت - هشت ساله‏اش امیر حسین، با دستی در گچ به همراه اوست. امیر حسین نیز متفکر و کپی مینیمم پدر است. نخستین جمله‏ای که وزیر اسبق اطلاعات می‏گوید چنین است:«پس نظرسنجی‏ها درست بوده، ما گفتیم الکی است!» و بعد با همان لبخند و همان حزن می‏گوید:«رأی حزب اللهی ها رفت به طرف آقای توکلی؟!» آن گاه در یکی از اتاق‏های بزرگ ستاد روی زمین می‏نشیند و اعضای ستاد به صورت هیئتی دورش حلقه می‏زنند.

صادقی (وکیل پایه یک و مسئول امور حقوقی ستاد) از تخلف‏هایی که ثبت کرده و از پی‏گیری‏هایش خبر می‏دهد. فلاحیان نگاهی با محبت به او می‏اندازد و محترمانه می‏گوید:«آنهایی که شکست می‏خورند می‏گویند تقلب کرده‏اند!» این جمله‏ی کوتاه و قصارگونه پیام زیبایی دارد. فلاحیان اگر چه از شکست ناراحت و مغموم است، ولی خردمندانه آن را پذیرفته و آرام و با وقار با اعضای ستادش سخن می‏گوید. اما اغلب حاضرین این پیام را نمی‏فهمند و یا خود را به نفهمی می‏زنند. حاج آقا صحیفه که در ستاد رفت و آمدی داشته، تصنعی ابراز ناراحتی می‏کند. قمی‏ها حاج آقا صحیفه را می‏شناسند. با لباس روحانیت و چپیه در نماز جمعه و مراسم گوناگون حاضر است و یک جورهایی «حاج بخشی ِ» قم است!

حاج آقا فلاحیان می‏گوید:«گاهی پیروزی در شکست است، فکر نکنید همیشه پیروزی در پیروزی است!» بعد برای اینکه جلو آه و ناله‏ی اطرافیان را بگیرد و وقتی مسئول ستادش (امینی) را در میان جمع نمی‏بیند، به طنز می‏گوید:«... رئیس ستاد فرار کرده؟!» امینی از راه می‏رسد. می‏گوید:«ما را راه نمی‏دهند به وزارت کشور. قبل از آن گفتیم که یک نماینده باشد گفتند نه!» حاج آقا فلاحیان بدون جدیت همیشگی و به نرمی می‏گوید:«با ستادهای دیگر تماس بگیر ببین آنها چه وضعیتی دارند.» و امینی تأملی می‏کند، شاید می‏اندیشد چرا به فکر خودم نرسیده بود! و با موبایل شماره می‏گیرد. صحیفه دوباره شلوغ می‏کند. حاج آقا فلاحیان می‏گوید:«شما حالا فعلاً آرام باشید یک مقداری، ما هدفمان پیروزی حتمی نبود.»

صادقی (مسئول امور حقوقی ستاد) دوباره معرکه می‏گیرد:«امشب مردها باید روسری سر کنند و زن‏ها لخت بیرون بیایند! ما باید برویم توی سوراخ موش! تحمل نداریم. امشب ستاد خرج ما را بدهد همین جا بخوابیم!» آنها که روانشناسی می‏دانند می‏فهمند که جملات این وکیل پایه یک چه مفهومی دارد!

حاج آقا فلاحیان دوباره به جمع روحیه می‏دهد:«شکست برای من غیر قابل پیش‏بینی نبود و بعضی‏ها هم می‏گفتند که شما رأی نمی‏آوری. فضاسازی سیاسی روی خاتمی بود و تبلیغات منفی علیه ما و بزرگ کردن اتفاقاتی که بعد از ما در وزارت اطلاعات رخ داده بود و نسبت دادنش به ما و به خصوص هجم عظیم این تبلیغات در شهرستان‏ها را انجام دادند. با توجه به این جوسازی‏ها این روند نتایج خیلی طبیعی است. تلاش ما روی تیزر تبلیغاتی‏مان بود که آن را هم از تلویزیون پخش نکردند! از همه تشکر می‏کنم که با نبود امکانات و با دست خالی در این ستاد تلاش کردند. ناامید نباشید، در ناامیدی بسی امید است. همیشه شرایط به همین شکل نمی‏ماند. ان شاء الله آینده در دست حزب اللهی‏ها خواهد بود. اگر ما تلاش کنیم این اتفاق حتماً خواهد افتاد! ما با دست خالی و باناباوری شروع کردیم و این احتمال را هم می‏دادیم که به خاطر جوّ انصراف بدهیم. پس تا همین جا هم که آمده‏ایم پیروزی است. خیلی از مسائل را شرایط خاص سیاسی رقم می‏زند! این القا را هم درست کرده بودند که چون فلانی رأی نمی‏آورد به توکلی یا شمخانی رأی بدهیم. حتی آقای محمدخان گفت که من به توکلی رأی دادم، چون شما رأی نمی‏آورید! ستادهای دوستان (توکلی و شمخانی) خیلی تبلیغ کرده بودند که فلاحیان بیاید انصراف بدهد و به نفع ما کنار برود ...».

من که نزدیک حاج آقا فلاحیان نشسته بودم به او گفتم:«کاش توصیه‏ی مرا قبول می‏کردید و وقتی تیزر را پخش نکردند انصراف می‏دادید.» صحیفه به نشانه‏ی اعتراض به من دوباره شلوغ می‏کند (شاید کسی برداشت چاپلوسی کند). فلاحیان نگاه جالبی به صحیفه می‏کند که منجر به سکوتش می‏شود. بعد با مهربانی می‏گوید:«اگر انصراف می‏دادیم با شعارهای قبلی‏مان نمی‏خواند که گفته بودیم تا آخر می‏مانیم!» گفتم:«ولی با توجه به اینکه حق قانونی‏تان را زیرپاگذاشته بودند و تیزر را پخش نکردند، شما با صدور یک بیانیه و به نشانه‏ی اعتراض به وزارت کشور انصراف می‏دادید و آن وقت یک پیروزی سیاسی کوچک به جای این شکست برایتان ثبت می‏شد.» حاج آقا فلاحیان چند ثانیه‏ای به من نگاه می‏کند و چیزی نمی‏گوید. نمی‏دانم منطق کلام باعث سکوت شده یا قصد دارد به این گونه بحث‏ها وارد نشود. اگر جمله‏ی دیگری می‏گفت، قطعاً به او می‏گفتم:«زمانی که این پیشنهاد را دادم دلیلش این بود که به پیش‏بینی این شکست رسیده بودم و شما هم اگر نپذیرفتید چون چنین شکستی را متصور نبودید.» که با سکوت ایشان این بحث خاتمه می‏یابد.

خوب است در اینجا این نکته را ذکر ‏کنم که در فاصله‏ی چند روز به انتخابات، وقتی برآورد خود و پیش بینی نتیجه‏ی انتخابات و پیروزی قطعی سید محمد خاتمی را در ستاد مطرح می‏کردم، با اعتراض دیگران روبه‏رو می‏شدم و اینکه نباید این حرف‏ها را مطرح کنم!

به هر تقدیر، یکی دو ساعت پس از این نشست صمیمی، ستاد انتخاباتی علی فلاحیان را برای همیشه ترک می‏کنم.

پ.ن: یک ناشناس که خود را آشنا معرفی کرده به من گفته «نمک نشناس»، هر چند من به یاد نمی آورم که نمک حاج آقا فلاحیان را خورده باشم! جالب اینکه به خاطر درج این یادداشت فحش و ناسزاست که از ضد انقلاب به طرفم می‌آید و با اجازه شما هیچ کدام را تایید نمی‌کنم. بالأخره این یادداشت علیه حاج آقا فلاحیان است یا به نفع او؟ شما چه فکر می‌کنید؟