محرمانه

هزارتوی خاطرات

محرمانه

هزارتوی خاطرات

می‌جویم اما نیستی «قیصر»!‌

اشاره: این یادداشت ۱۳ آبان ماه سال گذشته در این وبلاگ درج شد و اکنون مجدداْ به صفحه اول منتقل می‌شود.



این روزها همه از قیصر امین پور می‌نویسند و می‌گویند و مصاحبه می‌کنند و می‌سرایند. خیلی‌ها به ارادت و برخی به ریا؛ که یعنی بله این من بودم که با او فلان؛ یا این من هستم که چنین بهمان! به قول آن شاعر گستاخ که در هر وفاتی سر و کله‌اش پیدا می‌شود، «بازار مرده خورها گرم شده.»

هر چه می‌خواهم از قیصر بنویسم نمی‌توانم. نه اینکه واژه‌ها یاری نکنند، نه! با خود می‌گویم اصلاً تو که هستی که بنا داری از قیصر شعر معاصر پارسی سخن بگویی؟! می‌خواهی از شاگردی در مکتبش بنویسی؟ مگر کجای کاری؟ می‌خواهی از علاقه‌ات به غواصیاش در اقیانوس واژه‌ها و صیدهای گرانبهایش بگویی؟ مگر تو تنها بودی؟ می‌خواهی بگویی یک عمر با این بیت زیسته‌ای که «دلی سر بلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر برده‌ایم» ؟ مگر آسمان شکافته شده و تو یک نفر با اشتیاق به شعر او و این غزل و این بیت پایین افتاده‌ای؟

این گونه است که قانع می‌شوم بساطم را جمع کنم، ردای مرده خوری را به گوشه‌ای بیفکنم، در خلوت بنشینم و حسرت و افسوس و اندوه و ارادتم را برای خود نگاه دارم.

اما شوخی که نیست، قیصر شعر معاصر ایران دیگر نیست. اگر چه در دفتر اشعارش نقطهی پایان ثبت نشده، ولی برای همیشه بسته شده است. قیصر کوچیده، تو را و مشتاقان را و ایران را تنها رها کرده، امید امیدواران را ناکام گذاشته و یادآور شده است که «ناگهان چقدر زود دیر می‌شود»!

قیصر رفته است، تو برجای مانده‌ای و شاید این غزل محمد علی بهمنی که مدت‌ها پیش سروده شده، زبان حالت باشد. زمزمه کن و اشکی بیفشان:

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب

شاید تو میخواهی مرا در کوچه‌ها امشب!

پشت ستون سایه‌ها روی درخت شب

میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟

میدانم آری نیستی، اما نمیدانم

بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب تو را بی جست و جو مییافتم اما

نگذاشت بیخوابی به دست آرم تو را امشب

ها ... سایه‌ای دیدم! شبیهت نیست اما، حیف!

ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب

گشتم تمام کوچه‌ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب‌های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟