من به این شعر احترام میگذارم چون پنج سال از من بزرگتر است.
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر ِسوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت،
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند؛
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم،
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه ، مُهرم نور.
دشت سجادهی من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستهی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف میخوانم،
پی « قد قامت » موج.
کعبهام بر لب آب
کعبهام زیر اقاقیهاست.
کعبهام مثل نسیم ، میرود باغ به باغ ، میرود شهر به شهر.
« حجر الاسود » من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ،... میدانم
پردهام بی جان است.
خوب میدانم ، حوض نقاشی من بیماهی است.
اهل کاشانم.
نَسَبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینهای از خاک « سیلک ».
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت ، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایهی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود.
میوهی کال خدا را آن روز ، میجویدم در خواب.
آب بی فلسفه میخوردم.
توت بی دانش میچیدم.
تا اناری ترکی بر میداشت، دست فوارهی خواهش میشد.
تا چلویی میخواند ، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد ، دست در گردن حس میانداخت.
فکر ، بازی میکرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود.
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچهی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم. ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن ، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرهی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسهی داغ محبت بود.
من گدایی دیدم ، در به درمیرفت آواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوستهی خربزه میبرد نماز
برهای را دیدم ، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را میفهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن میگفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژههایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار.
موزهای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارَش: « انشا »
اشتری دیدم بارش: سبد خالی « پند و امثال ».
عارفی دیدم بارش: « تنناها یاهو».
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم ، فقه میبرد ؛ و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم ، که سیاست میبرد ؛ و چه خالی میرفت.
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشهی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین میآید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پلههایی که به گلخانهی شهوت میرفت.
پلههایی که به سردابهی الکل میرفت.
پلههایی که به بام اشراق
پلههایی به سکوی تجلی میرفت.
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطرهی شط میشست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی میبست.
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد.
کودکی هستهی زردآلو را، روی سجادهی بیرنگ پدر تف میکرد.
و بزی از « خزر » نقشهی جغرافی ، آب میخورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایهگاه خنک یاختهها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ولگردی در کوچهی زن.
بوی تنهایی در کوچهی فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابیها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ « نازی »ها با ساقهی ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حملهی کاشی مسجد به سجود.
حملهی باد به معراج حباب صابون.
حملهی لشگر پروانه به برنامهی « دفع آفات ».
حملهی دستهی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی ».
حملهی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حملهی واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچهی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همهی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچهی یونان میرفت.
جغد در « باغ معلق » میخواند.
باد در گردنهی خیبر ، بافهای از خس تاریخ به خاور میراند.
روی دریاچهی آرام « نگین » ، قایقی گل میبرد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشتها را ، کوهها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم ، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی میریزد.
و صدای ، سرفهی روشنی از پشت درخت ،
عطسهی آب از هر رخنهی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجرهی تنهایی.
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ.
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیههی پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را میشنوم
من صدای کفش ایمان را در کوچهی شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستانها.
و صدای متلاشی شدن شیشهی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسهی غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازهی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را ، درز آجرها را ، میشمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی ، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد ، نارون شاخهی خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شوق من میشکفد.
بوتهی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان ، میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوتهی بابونه.
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، میشناسم ،
رنگهای شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید ، کبک کی میخواند ، باز کی میمیرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقهی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازهی عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبهی دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربهی شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی « مجذور » آینه است.
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسهی» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است.
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت ؟
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد.
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت.
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد. نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدنِ پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچهی« اکنون » است.
رختها را بکنیم :
آب در یک قدمیاست.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را.
گرمی ِ لانهی لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم
در مُو ِستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبحها نان و پنیری بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاختهها بی بُعد اند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زندهی پرواز دگرگون میشد.
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلأی بود در اندیشهی دریاها.
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازهی بیمارستان را.
و نپرسیم که فوارهی اقبال کجاست.
و نپرسیم که پدرهای پدرها چه نسیمی. چه شبی داشتهاند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سرپنجرهی سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سرخستگی تاریخ است.
پشت سرخاطرهی موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد.
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیدهام گاهی در تب ، ماه میآید پایین ،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام ، سهره بهتر میخواند.
گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونهی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجرهی سرخ ـ گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگیّ پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریههای لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زندهی تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجهی یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبهی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید درمیآید ، متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی ».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
کاشان ، قریهی چنار ، تابستان ۱۳۴۳
سهراب سپهری
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که
در افسون گل سرخ شناور باشیم ....
روحش شاد
در پناه او
بنده فرازهایی را که تایید نمیکنم به رنگ خاکستری آوردهام، از جمله همین:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.
بله روحش شاد.
سلام
بسیار زیبا و دلنشین
یاد سهراب عزیز به خیر
سلام بزرگوار
خیلی زیبا بود انتخاب شما
سال نو مبارک
موفق باشید
من تا چند ماه با این شعر زندگی می کردم... شاید باور نکنید اما اگر روزی می گذشت و این شعر را نمی خواندم انگار یه چیزی کم داشتم... به نظر من مظلوم ترین شاعر در ادبیات معاصر ایران سهراب است... از این که جواب پیام های من رو درست و به موقع می دهید واقعاً متشکرم!!!!!!!!!!!!! عیدتان هم مبارک ...راستی چهارشنبه سوری کجا بودید؟! من رفته بودم آسمان و از روی ابرها می پریدم... تازگی ها رفتم تو نخ ادبیات مقدس.... اگر جواب من را دادید داستانی که به تازگی نوشتم را برایتان می فرستم . خیلی کوتاه است و شما هم وظیفه دارد بخوانیدش ... چون من هم ویزای بهشت و هم مرد و طوفان شما را خواندم. اگر هم نخوانید دلخور می شوم.
منتظر پاسخ شما می مانم... اگر پاسخم را ندادید این بار دیگه نه من و نه شما!!!!
دوباره هم عید نوروز را به شما تبریک می گویم...
خدا نگهدار
سلام
من در پاسخ ندادن به کامنتها شهرهام. مگر نمیبینید دوستان کمتر نظری در وبلاگم ثبت میکنند؟
چهارشنبه سوری هم در اوج خطر گشت زدم. گفتهاند نویسنده باید خانهاش را در دامنه آتشفشان بنا کند.
اعیاد مبارک.