پشت سرت را که نگاه میکنی پر است از اشتباهات و گناهانی که مرتکب شدهای. دلت میخواهد همه چیز از نو آغاز شود. دلت میخواهد کارنامهات سفید و درخشان باشد. دلت میخواهد لوح دلت پاک باشد، سفیدِ سفید! دلت میخواهد یک پاککن اعلا باشد تا همهی سیاهیها را از قلبت پاک کنی. سال تحویل به همین چیزها فکر میکردم و به اینکه فقط یک نفر هست که میتواند همهی سیاهیها را پاک کند. و فکر میکردم سالی دیگر گذشت و آدم نشدم. سؤالم از خودم این بود: آخر پس کی؟ تمام شد رفت پی کارش! مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ... . وقتی سال تحویل شد در راه بودم. ترافیک باعث شده بود به زیارتگاه مورد نظرم نرسم، چند ده متری راه باقی بود. داخل خودرو بودم که سال تحویل شد. بستگان هم پشت سرم. رادیو که موسیقی شادمانه را پخش می کرد همچنان به کوله بار گناهان و خطاها میاندیشیدم و اینکه به یک پاککن اعلا نیاز دارم و اینکه فقط یک نفر است که میتواند کمکم کند. زیر لب زمزمه کزدم: یا مقلّب القلوب و الابصار، یا مدبّر الیل و النّهار، یا محوّل الحول و الاحوال، حوّل حالنا الی احسن الحال.
سال تحویل شد و در راه بودم. رو به زیارتگاه، رو به قبله، رو به خدا. به زیارتگاه مورد نظرم نرسیده بودم، اما با تمام وجود و با حضور قلب و با اشتیاق فراوان در راه بودم. این را به فال نیک گرفتم. ای کاش هیچ وقت درجا نزنیم و همیشه رو به قبله و رو به خدا در حرکت باشیم؛ آمین یا رب العالمین.
اشاره: جای این یادداشت در وبلاگ نامحرمانه است، اما به دلیل اشکال فنی پرشین بلاگ و حذف اینترها و فشرده شدن یادداشتها در پرشین بلاگ، این مطلب در اینجا درج میشود. بنا داشتم این بحث را در سال 86 تمام کنم، اما میدانید که گاهی کارها طبق برنامه پیش نمیروند. پس بهتر است تا در حال و هوای تعطیلات هستیم، این یادداشت درج شود.
.
چکیده: در این یادداشت میخوانید که چگونه کامنتهای اینجانب در وبلاگ مدیر پرشینبلاگ (اکرنه) پس از اعلام نتایج انتخابات حذف شد و او برای این کار دلیلی ارائه نکرد و میخوانید که اصلاً چرا امیرعباس چنین کامنتهایی درج کرد. یکی از کامنتهای اینجانب که پس از انتخابات از وبلاگ آقای بوترابی ناپدید شده این است:
امیر عباس ٩:۱۳ ب.ظ - پنجشنبه، ۱٦ اسفند ۱۳۸٦
فراموش نمیکنم که هر بار پیش از انتخابات از این سخنان به ظاهر امیدوارانه میزنید و هر بار بعد از اعلام نتایج و ضربهای که از مردم میخورید، به جز توهینهایی که به مردم روا میدارید و ایشان را نفهم خظاب میکنید، اغلب بسته به نوع مزاجتان از این حرفها میزنید:
· مردم غیر قابل پیش بینی هستند!
· 1 ساعت خوابیدم همه چیز عوض شد!
· اشتباهمان در توجه به نخبگان بود!
· اکثریت خاموش با ما هستند!
· برای مراحل بعد اشتباهاتمان را اصلاح میکنیم.
· ...
و این معضل همیشگی جبهه دوم خرداد است.
فاعتبروا یا اولی الابصار!
تاریخ نخستین درج: دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶
اشاره: در این یادداشت مشخص خواهد شد که چگونه امیر عباس به اردوی از بلاگ تا پلاک دعوت شد، دعوت از چه نوعی بود و چگونه با وجود اجابت دعوت، نتوانست همراه شود و «الخیر فی ما وقع»
چکیده: مهندس فخری چهارشنبه ۱۵/۱۲/۸۶ شب طی تماسی دعوت کردند اردو را همراه شوم. گفتم باید هماهنگ شوم و تا فردا ظهر میتوانم خبر دهم. ایشان گفتند خوب است، فقط سری به سایت بزن فرم را پر کن و تأیید کن. شخصاً هیچ توضیح اضافهای ندادند. فرم تکمیل شد و طبق قرارمان با آقای فخری، ظهر پنجشنبه تصمیمم قطعی شد. طبق توضیحات سایت، میبایست وجه را واریز کنم و سپس تماس بگیرم تا ثبتنامم قطعی شود، اما بانکها بسته بودند تا روز یکشنبه. روز یکشنبه با پیام و تماس از آقای فخری پرسیدم: «مشکلی که نیست؟» گفتند با دفتر (!) تماس بگیر و بعد بنا شد از دفتر تماس بگیرند و بعد معلوم شد که در فهرست انتظار هستم و بنا شد که تا دوشنبه ظهر بگویند که همسفرم یا خیر و بعد معلوم شد که نخیر و دعوتشان درست نبوده است. آنها که این مطلب برایشان موضوعیت دارد، لطفاً شرح ماجرا را با دقت مطالعه کنند تا پاسخ ادعاهای آقایان را بدانند.
روز سهشنبه ۱۴/۱۲/۸۶ یعنی درست ۴ روز بعد از اتمام مهلت ثبت نام در اردوی «از بلاگ تا پلاک» درحالی که گوشی تلفن همراه اینجانب در حالت محدودیت پذیرش تماس بود، چند بار شماره مهندس فخری (مدیر پارسی بلاگ) ثبت شده بود. حدس زدم داستان چیست. قلقلک شدم به جای تماس با ایشان بروم در وبلاگشان نظر بدهم که «خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است – چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است». حدس میزدم برخی دوستان نتوانند حضور بنده را تحمل کنند و خوش ندارم در سفر مخلّ آرامش کسی باشم. اما نتوانستم با وجدانم کنار بیایم. گفتم تماس میگیرم و همین نکته را یادآوری میکنم. تا غروب چهارشنبه ۱۵/۱۲/۸۶ نتوانستم با ایشان تماس بگیرم. حدسم درست بود. در تماس تلفنی چهارشنبه غروب (۵ روز پس از اتمام مهلت ثبت نام و درست پس از پایان مهلت تمدید شده) مهندس فخری دعوت کردند که در اردو باشم. گفتم:«برخی دوستان مرا تحمل نمیکنند و حتی امریکاییام میخوانند». ایشان گفتند که اینها در دیدارهای حضوری حل میشود؛ هر چند در دیدارهای حضوری بدترش را از دوستان مهندس فخری شنیده بودم و نوشتههایم را به چلغوزهای حسین درخشان (تعبیر از خودشان است) تشبیه کرده بودند. به هر تقدیر قبول کردم و گفتم اگر تا فردا ظهر خبر بدهم که میتوانم همراه شوم یا نه خوب است؟ گفتند که بله فقط امشب سری به سایت بزن و فرم ثبت نام را پر کن و بعد قطعی کن. توضیح خاصی ندادند و همه چیز به سایت و فرم ثبت نام حواله شد. فرم تکمیل شد. در آنجا آمده بود: «۴. هزینهی اردو برای هر نفر بیست هزار تومان است؛ ثبتنامکنندگان این مبلغ را به شماره حساب ۰۱۰۱۹۷۶۴۰۵۰۰۶ به نام محمدهادی فضلاللهنژاد (حساب سیبا، قابل پرداخت در همهی شعب بانک ملی ایران) واریز کنند و پس از واریز، با شماره تلفن ۷۸۳۷۷۳۸ – ۰۲۵۱ تماس بگیرند و کد فیش واریز بانکی خود را اعلام کنند. ۵. ثبت نام شما با اعلام تلفنی شماره فیش بانکی قطعی میشود و تماس نگرفتن شما، به منزلهی انصراف از اردو محسوب و ثبت نام اینترنتی شما لغو خواهد شد. برای قطعیکردن ثبنام، فقط تا تاریخ ۱۰ اسفند فرصت دارید.» متوجه هستید که مهندس فخری ۱۵ اسفند از من دعوت کردند!
طبق قرار پنجشنبه ظهر تصمیمم قطعی شد و طبق اعلام فوق باید پس از واریز کردن وجه تماس میگرفتم. اما پنجشنبه ظهر بود و بانکها بسته! دو روز هم تعطیل بود و امر به روز یکشنبه ۱۹/۱۲/۸۶ موکول شد. در این مدت گاهی با خود میگفتم:«نکند این دعوت تعارفی بیش نبوده و نکند حضور من خاطر شریف کسی را مکدّر کند!» باز هم به تردید افتادم. در این مدت چند تن از وبلاگ نویسان خوب به نوعی ارتباط ایجاد کردند و با ابراز محبت - از روی بزرگواری خودشان - پیگیر حضور این حقیر در اردو بودند و متوجه شدم که بعضیها نیز از مجریان اردو سراغ بنده را گرفتهاند. مشورتهایی هم کردم و روحیه گرفتم و دیگر مطمئن شدم که به محض باز شدن بانک وجه را واریز خواهم کرد. روز یکشنبه حسّی داشتم که انگار نباید به بانک بروم. با پیامک از مهندس فخری پرسیدم:«مشکلی که نیست؟ میخواهم وجه را واریز کنم» و وقتی جوابی نیامد تماس گرفتم. ایشان مضطرب بود و صدایشان میلرزید و مشخص بود که مشکلی هست و حجب و حیای همیشگی مانع بیان صریح آن است و خواستند با دفتر توسعه تماس بگیرم و وقتی آقای احسان بخش نبودند بنا شد ایشان با بنده تماس بگیرند. نزدیک غروب یکشنبه موفق به مکالمه تلفنی با جناب احسان بخش شدم. ایشان گفتند:«چرا ثبت نام را قطعی نکردهای؟» توضیح دادم که (طبق اعلام سایت) باید وجه را واریز میکردم که دو روز تعطیل بود. ایشان گفتند:«چون بانکها شلوغ است ما به همه میگوییم واریز نکنند» و نگفتند که من از کجا باید میدانستم و توضیح ندادند که پس دعوت آقای فخری چه بوده؟! بالأخره مشخص شد که در فهرست انتظار (!) قرار دارم. جناب احسان بخش گفتند ما در حال تماس هستیم تا اگر انصرافی بود مشخص شود و شما (بنده) را به عنوان نخستین نفر جایگزین کنیم و نهایتاً بنا شد تا دوشنبه ظهر خبر قطعی به اینجانب داده شود. ناگفته نماند که من به ایشان گفتم:«زیاد خودتان را ناراحت نکنید. دلیل ثبت نام بنده تماس مهندس فخری و پیگیری شماری از دوستان بوده است. اگر توفیق باشد همسفر هستیم و اگر نه که هیچ»>
تا ظهر دوشنبه هم خبری نیامد و جناب احسان بخش در پاسخ پیامک من گفتند که هیچ کس انصراف نداده. آقای فخری هم گفتند که من به ثبت نام دعوت کردم نه به آمدن (!) سوال این است که در پایان مهلت ثبت نام، دعوت به در فهرست قرار گرفتن، آیا به جز دعوت به خط خوردن است؟!
چند نکته:
1. همان گونه که آمد، آقای فخری دقیقاً چهارشنبه شب از این جانب دعوت کردند. البته ایشان دعوت به همراهی کردند! اما وقتی پاسخ مثبت مرا دیدند، گفتند که باید فرم پر کنم! طبیعی است ایشان که هم در پارسی بلاگ و هم در دفتر توسعه (مجری طرح از بلاگ تا پلاک) مسئولیت دارند، میدانند که فهرستها در چه وضعیتی است! و من بر خلاف بعضیها معتقد به «مدیریت در سایه» و از این قبیل قصهها در این دو مرکز نیستم.
2. این چه نوع دعوتی است که پس از اجابت مدعو را به فرم ثبت نام و فهرست انتظار و خط خوردن حواله میدهند؟
3. اگر واقعاً دعوت آقای فخری برای فرم پرکردن بوده، چرا ۴ روز پس از اتمام مهلت ثبت نام و پس از تکمیل شدن ظرفیت اقدام کردهاند؟
4. ظاهراً برخی از وبلاگ نویسان محترم پیگیر حضور اینجانب در اردو بودهاند. آیا میتوان فرض کرد آقای فخری حدس میزدهاند که اینجانب دعوت را رد میکنم و دوست داشتهاند این گونه شود تا بعداً به دوستان بگویند که ما دعوت کردیم و امیر عباس خودش نیامد؟!
5. آقای احسان بخش – طبق گفته خودشان - از یکشنبه عصر تا دوشنبه ظهر در حال تماس با کسانی بودهاند که ثبتنامشان قطعی نشده بوده. با این حساب ظرفیت تکمیل نبوده و اگر سر لیست (!) انتظار بودهام، مشکلی برای جایگزینی وجود نداشته است.
6. تأکید میکنم که از ابتدا میانهای با اردو نداشتم و فقط به این دلیل قبول کردم که شرمنده دوستان وبلاگ نویس و وجدان خود نباشم و اکنون که نوع دعوت آقای فخری مشخص شده، خدا را هم شاکرم و همچنان معتقدم که «الخیر فی ماوقع.»
7. برای کسانی که در راه خدا قدم برمیدارند آرزوی توفیق و سلامتی دارم.
من به این شعر احترام میگذارم چون پنج سال از من بزرگتر است.
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر ِسوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت،
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند؛
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم،
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه ، مُهرم نور.
دشت سجادهی من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستهی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف میخوانم،
پی « قد قامت » موج.
کعبهام بر لب آب
کعبهام زیر اقاقیهاست.
کعبهام مثل نسیم ، میرود باغ به باغ ، میرود شهر به شهر.
« حجر الاسود » من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ،... میدانم
پردهام بی جان است.
خوب میدانم ، حوض نقاشی من بیماهی است.
اهل کاشانم.
نَسَبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینهای از خاک « سیلک ».
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمانها مرده است.
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبانها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت ، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایهی دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطهی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایرهی سبز سعادت بود.
میوهی کال خدا را آن روز ، میجویدم در خواب.
آب بی فلسفه میخوردم.
توت بی دانش میچیدم.
تا اناری ترکی بر میداشت، دست فوارهی خواهش میشد.
تا چلویی میخواند ، سینه از ذوق شنیدن میسوخت.
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره میچسبانید.
شوق میآمد ، دست در گردن حس میانداخت.
فکر ، بازی میکرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود.
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچهی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی.
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم. ماه را بو میکرد.
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر میزد.
نردبانی که از آن ، عشق میرفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرهی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسهی داغ محبت بود.
من گدایی دیدم ، در به درمیرفت آواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوستهی خربزه میبرد نماز
برهای را دیدم ، بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را میفهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن میگفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژههایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار.
موزهای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارَش: « انشا »
اشتری دیدم بارش: سبد خالی « پند و امثال ».
عارفی دیدم بارش: « تنناها یاهو».
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم ، فقه میبرد ؛ و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم ، که سیاست میبرد ؛ و چه خالی میرفت.
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشهی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین میآید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پلههایی که به گلخانهی شهوت میرفت.
پلههایی که به سردابهی الکل میرفت.
پلههایی که به بام اشراق
پلههایی به سکوی تجلی میرفت.
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطرهی شط میشست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را میکرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی میبست.
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد.
کودکی هستهی زردآلو را، روی سجادهی بیرنگ پدر تف میکرد.
و بزی از « خزر » نقشهی جغرافی ، آب میخورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایهگاه خنک یاختهها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ولگردی در کوچهی زن.
بوی تنهایی در کوچهی فصل.
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.
جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابیها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ « نازی »ها با ساقهی ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.
حملهی کاشی مسجد به سجود.
حملهی باد به معراج حباب صابون.
حملهی لشگر پروانه به برنامهی « دفع آفات ».
حملهی دستهی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی ».
حملهی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حملهی واژه به فک شاعر.
فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچهی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همهی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچهی یونان میرفت.
جغد در « باغ معلق » میخواند.
باد در گردنهی خیبر ، بافهای از خس تاریخ به خاور میراند.
روی دریاچهی آرام « نگین » ، قایقی گل میبرد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشتها را ، کوهها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم ، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام.
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی میریزد.
و صدای ، سرفهی روشنی از پشت درخت ،
عطسهی آب از هر رخنهی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجرهی تنهایی.
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را میشنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ.
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیههی پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را میشنوم
من صدای کفش ایمان را در کوچهی شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستانها.
و صدای متلاشی شدن شیشهی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسهی غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازهی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را ، درز آجرها را ، میشمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی ، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد ، نارون شاخهی خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شوق من میشکفد.
بوتهی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان ، میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوتهی بابونه.
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، میشناسم ،
رنگهای شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید ، کبک کی میخواند ، باز کی میمیرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقهی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازهی عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبهی دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربهی شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی « مجذور » آینه است.
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین در ضربان دل ما،
زندگی « هندسهی» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است.
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت ؟
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد.
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت.
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد. نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدنِ پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچهی« اکنون » است.
رختها را بکنیم :
آب در یک قدمیاست.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را.
گرمی ِ لانهی لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم
در مُو ِستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.
صبحها نان و پنیری بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاختهها بی بُعد اند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زندهی پرواز دگرگون میشد.
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلأی بود در اندیشهی دریاها.
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازهی بیمارستان را.
و نپرسیم که فوارهی اقبال کجاست.
و نپرسیم که پدرهای پدرها چه نسیمی. چه شبی داشتهاند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سرپنجرهی سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سرخستگی تاریخ است.
پشت سرخاطرهی موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد.
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیدهام گاهی در تب ، ماه میآید پایین ،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام ، سهره بهتر میخواند.
گاه زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونهی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجرهی سرخ ـ گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگیّ پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریههای لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زندهی تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم.
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجهی یک بانک چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبهی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید درمیآید ، متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی ».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
کاشان ، قریهی چنار ، تابستان ۱۳۴۳
سهراب سپهری
می گویند شخصی در حال انتقال یک فرماندهِ اسیر به پشت جبهه بود. ناگهان خمپارهای فرود آمد و یک دست اسیر قطع شد. بیسیم زدند که چرا نمیآیید؟ طرف گزارش ماجرا را داد. اسیر را پانسمان کرد و به راه افتادند. این بار گلولهی توپی فرود آمد و یک پا و دست دیگر اسیر قطع شد. وقتی دیدند دیر شده دوباره بیسیم زدند که باز چی شده؟ و طرف جریان را گفت و وسیلهای یافت و اسیر آش و لاش را به عقب منتقل میکرد که ناگهان سر و کلهی هواپیماهای دشمن پیدا شد و بمبهایشان را رها کردند. طرف به مقر بیسیم زد و گفت انگار این اسیر ذره ذره دارد فرار میکند!
شده حکایت امیر عباس. ابتدا دست به تعدیل وبلاگهای متعددش زد، بعد از پارسی بلاگ هجرت کرد و دو وبلاگ جدید در بلاگ اسکای به راه انداخت و در حرکت جدید نامحرمانه را به پرشینبلاگ منتقل کرده است. دلیل حرکت آخر نوازش دکتر بوترابی (مدیر محترم پرشینبلاگ) و لینک این وبلاگ بود و به نوعی میتوان گفت نمکگیر شدم! بد نیست بگویم که در طول این سالها، نامحرمانه نخستین وبلاگم در پرشینبلاگ نیست ... و بقیهاش بماند!
به هر حال رسماً یک جورهایی پرشینبلاگی هم شدم، ولی در دو چیز شک نکنید. یکی اینکه بر عزمم مبنی بر بستن تمام وبلاگها استوارم و به مرور این دو وبلاگ هم به چیز خواهد پیوست. دوم اینکه به لحاظ سیاسی با دکتر همسو نیستم و آبمان در یک جوی نمیرود (هر چند بنا به تقریر اینجانب، لزومی ندارد که همهی آبها به یک جوی برود!) و اگر بین بنده و ایشان بحثی دربگیرد، چنان چیز خواهم نمود، که از تحویل گرفتنم پشیمان شوند!
نکتهی دیگر اینکه به رسم فوتبالیستها اگر به تیم سابقم گلی بزنم خوشحالیام را نشان نخواهم داد. خیلی حرف دارم. اینکه چرا این همه وبلاگبازی(!) کردم؟ چرا معتقدم لزومی ندارد وبلاگ «دات کام» شود؟ چرا به خیلی از ابزارهایی که برخی اطواریها از ملزومات وبلاگنویسی میدانند اعتقادی ندارم؟ چرا گاهی (اغلب اوقات) امیر عباس را غیر قابل پیشبینی تشخیص دادید؟ چرا خیلی دوست ندارم در وبلاگها نظر بدهم؟ چرا دلم برای بعضیها که گمان میکنند خیلی چیز هستند – ولی نیستند - میسوزد؟ چرا آنها که خواستند مرا عصبانی کنند نتوانستند؟ چرا میفهمم که تزلزل و لجاجت و اشتباهاتشان از کجا چیز میشود؟ چرا و چرا و چرا؟ شاید زمانی به همهی اینها پرداختم.
با هیچکس قهر نیستم، از هیچ شخصی دلخور نیستم و همه را حلال کردهام؛ حتی آنها که میآیند و نظر میدهند و نظرشان را حذف میکنم. رویهام در وبلاگنویسی را به دلخوری ربط ندهید. تمام حرف و حدیثها و غیبتها و تهمتها و قیاس به نفسها و قضاوتهای نابهجا را (که از خیلیهاشان باخبرم) بخشیدهام. بروید خوش باشید و لله عاقبة الامور.
حالا بسمالله بگویید و کلیک کنید: http://namahramane.persianblog.ir