اشاره: این یادداشت ۱۳ آبان ماه سال گذشته در این وبلاگ درج شد و اکنون مجدداْ به صفحه اول منتقل میشود.
این روزها همه از قیصر امین پور مینویسند و میگویند و مصاحبه میکنند و میسرایند. خیلیها به ارادت و برخی به ریا؛ که یعنی بله این من بودم که با او فلان؛ یا این من هستم که چنین بهمان! به قول آن شاعر گستاخ که در هر وفاتی سر و کلهاش پیدا میشود، «بازار مرده خورها گرم شده.»
هر چه میخواهم از قیصر بنویسم نمیتوانم. نه اینکه واژهها یاری نکنند، نه! با خود میگویم اصلاً تو که هستی که بنا داری از قیصر شعر معاصر پارسی سخن بگویی؟! میخواهی از شاگردی در مکتبش بنویسی؟ مگر کجای کاری؟ میخواهی از علاقهات به غواصیاش در اقیانوس واژهها و صیدهای گرانبهایش بگویی؟ مگر تو تنها بودی؟ میخواهی بگویی یک عمر با این بیت زیستهای که «دلی سر بلند و سری سر به زیر – از این دست عمری به سر بردهایم» ؟ مگر آسمان شکافته شده و تو یک نفر با اشتیاق به شعر او و این غزل و این بیت پایین افتادهای؟
این گونه است که قانع میشوم بساطم را جمع کنم، ردای مرده خوری را به گوشهای بیفکنم، در خلوت بنشینم و حسرت و افسوس و اندوه و ارادتم را برای خود نگاه دارم.
اما شوخی که نیست، قیصر شعر معاصر ایران دیگر نیست. اگر چه در دفتر اشعارش نقطهی پایان ثبت نشده، ولی برای همیشه بسته شده است. قیصر کوچیده، تو را و مشتاقان را و ایران را تنها رها کرده، امید امیدواران را ناکام گذاشته و یادآور شده است که «ناگهان چقدر زود دیر میشود»!
قیصر رفته است، تو برجای ماندهای و شاید این غزل محمد علی بهمنی که مدتها پیش سروده شده، زبان حالت باشد. زمزمه کن و اشکی بیفشان:
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب!
پشت ستون سایهها روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟
میدانم آری نیستی، اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب تو را بی جست و جو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی به دست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم! شبیهت نیست اما، حیف!
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
اگر چه بر خود فرض میدانم قدرشناس خدمات و مجاهدات دولت محترم باشم و از جهات گوناگون خود را وامدار دولت میدانم، و اگر چه فعالیت در عرصههای مختلف را مدیون دولت هستم، اما دلیل نمیشود که گاهی نظری ندهم؛ ولو اینکه آن اظهار نظر بوی انتقاد بدهد. اجازه میخواهم که در این مجال نظرم را در قالب یک خاطره بیان کنم.
زمانی که سردبیر ماهنامهای بودم، برای شرکت در جلسهای با حضور دکتر محمود احمدی نژاد (شهردار وقت تهران) دعوت شدم. مدیر مسئول مجله از من خواست تا به دکتر یادآوری کنم که قولشان(؟) را فراموش نکنند. البته اینجانب از کمّ و کیف وعدهی جناب آقای احمدی نژاد اطلاعی نداشتم. با توجه به اینکه وضعیت مالی مجله مورد تأییدم نبود و ورود و خروجهای مشکوکی داشت، دلم با این سفارش نبود، اما اخلاقاً باید ابلاغ پیام میکردم. با خود گفتم اگر دکتر بپرسد که نظر خودت چیست، آنگاه موارد را بیان خواهم کرد. جلسه که به اتمام رسید، پیغام را گفتم. دکتر با مهربانی خاصی گفتند:«چشم، ما قول دادهایم و حتماً پرداخت خواهیم کرد.» حتماً حدس میزنید که بنده خوشحال نشدم. همین آقای مدیرمسئول در همان ایام به من و یکی دو نفر دیگر از اعضای تحریریه گفت:«بناست ۲۰-۱۰ میلیون تومان از سازمان تبلیغات کمک بگیریم. بیایید هر کدام از شما طرفِ قرارداد بشوید و بخشی از پول را بگیرید و به من واگذار کنید و کاری به مسئلهی شرعیاش نداشته باشید.» من زیر بار نرفتم و گفتم وقتی نمیدانم پول چگونه صرف خواهد شد این کار را نمیکنم. بندهی خدا با لطایف الحیلی حالی کرد که مقداری هم سهم بنده خواهد بود (تقریباً معادل حقوق دو ماه خودم که سردبیر بودم). بهترین فکر را کرده بود، چون این رقم برای یک نویسنده همواره وسوسه کننده است. اما بنده که همواره - دست کم - ادای افراد باتقوا را درآوردهام، زیر بار نرفتم و کینهی مدیر مسئول را به ناخشنودی خدای بزرگ ترجیح دادم. دبیر سرویس ادب و هنر هم با من تماس گرفت و مشورت خواست و وقتی از تصمیمم مطلع شد، او هم زیر بار نرفت (این برادر اکنون سردبیر یک ماهنامهی مذهبی است). در عوض رانندهی مجله – دقت کنید: رانندهی مجله! – به عنوان یکی از افراد اصلی، طرفِ قرارداد شد، ضمن اینکه به دروغ مدرک مورد نظر سازمان تبلیغات (کارشناسی) را برای او اعلام کردند. دیگری کسی بود که برخی امور چاپ مجله را دنبال میکرد و گاهی نیز با جابهجایی کاغذهای دولتی دلالی میکرد. این شخص نیز به گفتهی مدیر مسئول با دریافت مبلغی تن به قرارداد کذایی داد.
سرنوشت ماهنامهی ما این شد که پس از دریافت آن همه پول از دکتر احمدی نژاد و سازمان تبلیغات، به یکباره تعطیل شد و تمام اعضای تحریریه و کارکنانش اخراج شدند! تمام اخراج شدگان به نوعی مغبون و ناراضی هستند. خود بنده در تنها موردی که ثبت قرارداد نشده بود متضرر شدم و حساب را به روز جزا واگذار کردهام. از بسیاری اتفاقات مثبتی که در زندگی شخصی مدیر مسئول افتاد میگذرم و این روایت را در همین جا به پایان میبرم و اگر نبود نگاه نامحرم دشمنان اسلام و ایران عزیز، حرفهای زیادی برای گفتن داشتم!
سخن بنده این است که چه ساز و کاری برای کمکهایی که از بیت المال به مؤسسات و نهادهای فرهنگی میشود وجود دارد؟ چه کسانی به عملکرد این نهادها نظارت دارند؟ آیا کافی است کسی با وجهه صالح و با سازمان دادن مؤسسهای مذهبی به چشمهی قدرت (بخوانید پول) وصل شود و از بودجهی بیت المال برخوردار گردد و هر کاری دلش خواست انجام دهد و فوقش با یک گزارش خودنوشت و یکی دو حرکت تبلیغی سر و ته قضیه را هم بیاورد؟
نمونهی دیگری که آمادگی طرحش را دارم و حتی اگر در سفر باشم در بارهی آن خواهم نوشت، مؤسسهای مهدوی است که باریکهای از پول بیت المال را به طرف خود سرازیر کرده و همه ساله با یک حرکت تبلیغی و دعوت از رئیس جمهور محترم جایگاه خود را تثبیت میکند؛ اما آنچه در داخل مؤسسه به چشم میخورد، سوء مدیریت است و به هدر دادن بیت المال و رفیق بازی و صرف نظر از مدیر مؤسسه و جانشین وی، مدیران بخشهای مؤسسه بعضاً نالایق و حتی منافق هستند، یعنی کسانی هستند که حتی نظام را قبول ندارند و به جریان نفاق که دل امام راحل (ره) را خون کردند وابستگی دارند و اکنون در این مؤسسه آقا آقا گویان خود را ولایی جا میزنند تا میز و مقامشان حفظ شود و مواجبشان برقرار باشد و نقل زبانشان دروغ است و دروغ! از آنجا که نهادهای مسئول (که طبیعتاً این موارد نباید از نظرشان دور باشد) چشمان مبارک را بستهاند، اینجانب از روی تکلیف در این باره به تفصیل خواهم نوشت. منتظر باشید!
توقع از دولت محترم و تمام اشخاص حقیقی و حقوقی که دستی بر بیت المال دارند این است که نهادی تأسیس کنند تا کمکهای بلاعوض را زیر نظر داشته باشند و پیگیری و مراقبت کنند که بیت المال به هدر - و یا خدای ناکرده به غارت - نرود.
اشاره: احمد شاکری که در سالهای نخست نویسندگی بود، در مطلبی با عنوان «گفتمانی سراسر پند با نادر ابراهیمی» که در روزنامه کیهان به چاپ رسید، به هجو شخصیت نادر ابراهیمی پرداخت. شاکری در بخشی از این مطلب – به اصطلاح - از زبان نادر ابراهیمی گفته بود:«ما پس از صد و بیست سال زندگی به راستی شرافتمندانه و صادقانه وارد بهشت میشویم و مخالفانمان که (جعلهم الله فی اسفل السافلین) به دیار دیگر میروند. آن وقت هم دو حالت بیشتر ندارد، یا ما فراموش میشویم یا کتابهایمان، که در دو حالت دست کسی به ما نمیرسد. مرسی!» بنا به مسئولیتی که در قبال احمد شاکری احساس میکردم، دست به قلم بردم و یادداشت زیر را نوشتم و به سمیرا اصلانپور (دبیر وقت سرویس ادب و هنر کیهان) سپردم تا در همان صفحه به چاپ برسد. یادداشت بنده در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۷۹ در صفحهی ادب و هنر کیهان به چاپ رسید.
نامهای سراسر پند به یک منتقد جوان
« آتش بدون دود نمیشود، جوان بدون گناه » (یک ضرب المثل ترکمنی)۱
دوست جوان من ، جناب آقای احمد شاکری !
با سلام و تحیت.
اخیراً مطلب کوتاهی از شما در همین روزنامه و همین صفحه به چاپ رسید که بنا بوده «نقد یک رمان هفت جلدی» و «خندهدار» باشد. چندی پیش هم مطلبی با همین ویژگی در نقد رمان «من ِ او» نوشته بودید، با این تفاوت که نوشتهی قبلیتان جاندار بود و به دل مینشست و نویسندهی رمان مذکور یک جوان مستعد و جویای نام بود، ولی اثر اخیرتان چنگی به دل نمیزند و شما با جسارتی – شاید – به دور از اخلاق اسلامی، به یکی از پیرهای استخواندار ادبیات داستانی اعلان جنگ دادهاید. از این رو دست به قلم بردم تا به رسم دوستی نکاتی را متذکر شوم.
مگر اخلاق اسلامی اجازه میدهد که به بهانهی طنز، شخصیت و حیثیت افراد را به بازی بگیریم؟ از این رو یادآوری میشود که وظیفهی منتقد، عرض اندام در برابر نویسنده نیست، بلکه او میباید با ژرفروی در اثر و مطالعهی هوشمندانهی آن، در صدد توصیف، تحلیل، شرح و تفسیر آن برآید. همواره باید در نظر داشت که مبنای نقد، منطق و استدلال است و اگر منتقد از اقامهی دلیل عاجز باشد، سخن او خریدار نخواهد داشت. |
شما در نوشتهی خود به جای نقد منصفانه، تحلیلی و مستدل یک اثر هنری، به هجو شخصیت صاحب اثر پرداختهاید و دبیر محترم سرویس ادب و هنر، برای اینکه قبح عمل شما را پنهان سازد و خود در مظان اتهام قرار نگیرد، در پیشانی مطلب شما آورده است:«نادر ابراهیمی ساخته و پرداختهی تخیل ژرف احمد شاکری است.» غافل از اینکه ابراهیمی، چه من و شما خوشمان بیاید یا نیاید، از نویسندگان پرکار و ناشرپسند است و عمری را – شاید بیش از تمامی سالهای زندگی شما – به حرفهی نویسندگی پرداخته است. گیریم که بعضی از آثار او صمیمیت لازم را نداشته باشد و یا شاید در طول سالهای نویسندگی، به لحاظ اندیشهای، حرکتی مارپیچی داشته است، اما او را به هر روی میتوان یک ماشین قدرتمند نویسندگی نامید. و وقتی شما اینگونه به بهانهی طنز و در قالب نقد، به حیثیت او حمله میکنید، باید پرسید که حرمت موی سپید پیشکسوتان ما را چه کسی نگاه میدارد؟
از طرفی با این عمل، خود نیز در معرض انتقاد قرار میگیرید. حتماً میدانید که نقد از دیرباز دشمنان قسم خوردهای داشته است؟ برای نمونه فرمایش جناب چخوف و اسب شخمزن او را به یاد بیاورید. در همین زمانهی خودمان نیز به استاد خود بنگرید که پس از نشان دادن استعداد سرشار نویسندگی خود، با آن همه نقد عالمانه و تحلیلی، با چه بیمهریای از طرف نویسندگان و متولیان ادبیات داستانی مواجه شده است و در سالهای اخیر که بسیاری از شاگردان وی به میز و مقامی رسیدهاند، با اینکه قدر وی را میدانند، ولی هرگز چنانکه باید، او را بر صدر نمینشانند، اگر چه او خود میز و مقام را برنمیتابد!
القصه وقتی یک منتقد، با استدلال قوی، لایههای پنهان آثار هنری را شناسایی و بررسی میکند و سعی میکند پا را از دایرهی اخلاق نیز بیرون نگذارد، با قهر نویسندگان و چه بسا تهمت و افترای آنان مواجه میشود، چه جای امیدواری است که یک جوان تازه نفس، با عرض اندام در برابر نویسندهای دود چراغ خورده و محترم، به سبکسری و شهرت طلبی متهم نگردد؟!
همین آقای ابراهیمی میتواند مدعی شود که ببینید در فلان روزنامه، علیه من که عمرم را صرف اعتلای ادب و هنر میهنم کردهام، چه اهانتهایی منتشر میکنند و شما به همین آسانی تخطئه میشوید.
البته باید گفت که ایرادی بر نقد آثار پیشکشوتان وارد نیست، بلکه اشکال بر سر نوع برخورد با اثر و شخصیت ایشان است و مگر اخلاق اسلامی اجازه میدهد که به بهانهی طنز، شخصیت و حیثیت افراد را به بازی بگیریم؟ از این رو یادآوری میشود که وظیفهی منتقد، عرض اندام در برابر نویسنده نیست، بلکه او میباید با ژرفروی در اثر و مطالعهی هوشمندانهی آن، در صدد توصیف، تحلیل، شرح و تفسیر آن برآید. همواره باید در نظر داشت که مبنای نقد، منطق و استدلال است و اگر منتقد از اقامهی دلیل عاجز باشد، سخن او خریدار نخواهد داشت. از طرفی رد یک نقد اصولی و مستدل نیز جز با استدلال و منطق میسر نخواهد بود و حیف است شما که شیوهی صحیح نقد داستان را بلدید، به کارهای سبک و کم مایه بسنده کنید.
ابراهیمی، چه من و شما خوشمان بیاید یا نیاید، از نویسندگان پرکار و ناشرپسند است و عمری را – شاید بیش از تمامی سالهای زندگی شما – به حرفهی نویسندگی پرداخته است. گیریم که بعضی از آثار او صمیمیت لازم را نداشته باشد و یا شاید در طول سالهای نویسندگی، به لحاظ اندیشهای، حرکتی مارپیچی داشته است ... |
از طرف دیگر قدم زدن در وادی نقد، شخص را دچار وسواس میکند و خلاقیت هنری او را محدود میسازد. شما اگر از همین استاد خود بپرسید، به شما خواهد گفت که وقفهی ده ، پانزده سالهی ایشان در خلق اثر جدید، عایدی ایشان از رهگذر نقد است و به شما که چند سالی بیش نیست که داستان نویسی را شروع کردهاید و انصافاً خوب هم شروع کردهاید، توصیه میکنم که توانایی و خلاقیت خود را در معرض آفت رها نکنید.
توصیهی دیگر نگارنده به جناب عالی این است که برای دشمن تراشی عجله به خرج ندهید و به سری که درد نمیکند دستمال نبندید، شما حتماً کسانی را میشناسید که چندین سال است کار نقد میکنند و بعید است نقدی به نام اصلی ایشان در جایی چاپ شده باشد. خوب است بدانید که انگیزهی این مصلحت اندیشی، هدف والایی است و آن اینکه شخصیت من و شما باید برای رسالت اصلی قلم، که همانا عنصر تعهد است، محفوظ بماند و بدانید شخصیت، هر چقدر هم که والا و ارزشمند باشد، در هیاهوی تمت و افترا، خرد و داغان میشود و خدا نکند که آبروی این شخصیت، به حرمت جمعیت و اندیشهای گره خورده باشد. دیگر اینکه بنا نیست جناب عالی فقط نقد بنویسید، شما انشاءالله در آینده بارهای گرانی را در ادارهی میهن عزیز به دوش خواهید گرفت و در آن زمان، کارنامهی گذشتهی شما نیز زیر ذرهبین خواهد رفت.
در پایان از اینکه با زبان بزرگترها سخن گفتم پوزش میخواهم و نامهی خود را با ذکر چند جمله از رمان مورد توجه شما به پایان میبرم که «سیهبختی انسان از روزی شروع نشد که اشتباه کرد، [بلکه] از روزی شروع شد که پی به اشتباه خود برد و[لی] به آن اعتراف نکرد.»۲
پاورقی: ۱- به نقل از پیشانی رمان «آتش بدون دود». ۲- نادر ابراهیمی / آتش بدون دود / ج۲ / ص ۱۸۵.
پینوشت: احمد شاکری پاسخی تند و نامعقول نوشت و به من داد. با روی خوش خواندم و اعتراضی نکردم. مدت کوتاهی بعد به برادرش (مدیر وقت دفتر هنر و ادبیات ایثار) گفته بود:«جعفری بزرگواری کرد که به روی خودش نیاورد» و چند سال بعد به خودم گفت:«حالا میفهمم که حق کاملاً با شما بوده» و نظر امروزش را نمیدانم ؟!
پیشدرآمد: اکنون که جامعه متأثر از فوتبال است، بنا دارم یک خاطره از فوتبال بنویسم. همان گونه که در شرح این وبلاگ خواندهاید، به مقولههای اجتماعی هم خواهم پرداخت. البته یکی دو تن از دوستان خواستهاند یا این وبلاگ را تعطیل کنم و یا از خاطرات سیاسیام ننویسم. معتقدند اسلام در خطر است و اگر مقالههای فرهنگی و جهادی من نباشد آسمان به زمین میآید؟! این دوستان خوشحال نشوند، چون توصیهشان را قبول ندارم و از سیاست هم خواهم نوشت. قبل از پرداختن به این خاطره، خوشحالم که از ابتدای این فصل پیش بینی کردم که پرسپولیس قهرمان میشود و تیم محبوبم استقلال در میان 5 تیم اول جایی ندارد و این معنا را در یادداشتهای مکرر (حتی زمانی که جدول عکس آن را نشان میداد) تکرار کردم.
|
مهر ماه سال ۱۳۷۰ بود. تیم فوتبال جمهوری اسلامی ایران به عنوان قهرمان آسیا برای مشخص شدن قهرمان بین قارهای به دیدار الجزایر (قهرمان افریقا) رفته بود. بازی رفت در تهران با نتیجه ۱-۲ به نفع ایران خاتمه یافته بود و تیم برای اعزام به الجزایر آماده میشد. تصمیم گرفتم برای تماشای تمرین تیم ملی به ورزشگاه شهید شیرودی بروم. از محل سکونتم (میدان فردوسی) تا ورزشگاه راه زیادی نبود و همین بیشتر وسوسهام میکرد. به ورزشگاه رسیدم و چون در زمین شماره ۱ ، یک بازی از لیگ دسته یکم در جریان بود، بلیط خریدم و داخل شدم. از کنار بازی بیتوجه گذشتم و خود را به زمین شماره ۲ رساندم. ۲۰-۱۰ نفر از علاقمندان هم آمده بودند که تا پایان تمرین به حدود ۱۵۰ نفر رسیدند. یادم هست که مربی تیم علی پروین بود و چون آن روز پرسپولیس تمرین داشت، علی پروین و بازیکنان پرسپولیس در تمرین نبودند و تیم را ناصر ابراهیمی تمرین میداد.
یک پسر بچه هم در میان تماشاچیان بود که سر تا پا آبی پوشیده بود و بازیکنان را تشویق میکرد. در همین اثنا صمد مرفاوی یک تکل خطرناک و نگران کننده روی پای شاهرخ بیانی رفت. حتماً میدانید که شاهرخ هم در استقلال همبازی صمد بود. در پرانتز بگویم که من شخصاً علاقهی خاصی به صمد داشتم. چون اولاً استقلالی بود (چشمک)، ثانیاً خوب گل میزد، خوب میدوید، باانگیزه و با گذشت بود و هم خوب سر میزد. به جز اینها ویژگیای داشت که منحصر به فرد بود. حرکات بدون توپ و فضاسازیاش برای دیگر مهاجمان معرکه بود و فرشاد پیوس بسیاری از گلهایش را مدیون حرکات صمد بود. با توجه به شناختی که از مربیان داشتم، میدانستم که بازی بدون توپ در او ذاتی است و از کسی نیاموخته است. (پرانتز بسته!) وقتی صمد آن تکل خطرناک را رفت، همه نگران شدند و ناصر ابراهیمی به صمد تذکر داد. وقتی شاهرخ دوباره برخاست و همه نفس راحتی کشیدند، آن پسر بچهی آبی پوش با لحنی دوستانه و برای جلب مثلاً یک لبخند به صمد گفت:«آقا صمد آرومتر، لازمش داریم.» فکر میکنید صمد چه گفت؟ برگشت و با بینزاکتی هر چه تمامتر گفت:«به تو چه؟ برو بشین فضولی نکن!» پسر بچه به گریه افتاد. به یکباره از صمد بدم آمد. با زحمت به پسر بچه روحیه دادم و با هم (من و او چند تن از تماشاچیان) بستنی یخی خوردیم و قضیه تمام شد. اواخر تمرین بود که بازیکنان تمرین پنالتی میکردند و ما هم پشت خط و پشت دروازه ایستاده بودیم. نوبت به صمد که رسید غلامپور را فریب داد، ولی توپش میلیمتری به اوت رفت! همان پسر بچه به خیال خود برای اینکه فضا را تلطیف کند و صمد را به آشتی وادارد گفت:«خیلی خوب بود فقط یک کم این طرفتر بود گل ِ گل بود.» صمد بد برداشت کرد و گفت:«به تو چه؟ خودت بلدی بیا بزن!» من از کوره در رفتم و گفتم:«ولش کن خیال میکنه خبریه. بیکاری تحویلش میگیری؟» صمد که داشت به طرف بازیکنان میرفت، برگشت چیزی به من بگوید که با دیدنم پشیمان شد و رفت. به هر حال تمرین تمام شد. آن پسر بچه به سراغ بازیکنان میرفت و در دفترچهی کوچکش از آنها امضا میگرفت و با یک دوربین ۱۱۰ که به همراه داشت، با آنها عکس میگرفت. سراغ شاهرخ بیانی که رفت، شاهرخ چیزی به او گفت و او دوان دوان سراغ من آمد. از خوشحالی بالا و پایین میپرید و جملهی شاهرخ را به من میگفت. شاهرخ به او گفته بود که چای و خرما را از دست متصدی تدارکات تیم بگیرد و برایش ببرد. به او گفتم که زود برود و آقا شاهرخ را معطل نگذارد. از آن روز بود که مهر صمد از دلم رفت که رفت.
نکات جالبی که از آن تمرین در خاطرم مانده:
پیشدرآمد: شما در این وبلاگ به خاطراتی برمیخورید که اگر بخواهید در مورد هر یک جداگانه قضاوت کنید به اشتباه خواهید افتاد. پس عجله نکنید و یادداشتها را پیبگیرید. آن قدر بدانید که به عنوان یک داستان نویس، همیشه از قرار گرفتن در موقعیتهای جالب - و بعضاً حتی خطرناک – استقبال کردهام. اگر هم سؤالی داشتید از خودم بپرسید و گمانهزنی نکنید که به اشتباه میافتید.
اشاره: هشتمین انتخابات ریاست جمهوری، روز جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۸۰ برگزار شد. در این دور آقایان: سیدمحمدخاتمی، احمد توکلی، علی شمخانی، عبدالله جاسبی، حسن غفوری فرد، منصور رضوی، شهاب الدین صدر، علی فلاحیان و مصطفی هاشمی طبا نامزد بودند. در اولین ساعات روز شنبه، بنا بر اطلاعیههای وزارت کشور، دیگر مشخص بود که سید محمد خاتمی از رقبای خود پیش است. در این یادداشت حال و هوای ستاد انتخاباتی علی فلاحیان، در روز شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۰، از نظرتان خواهد گذشت.
|
ساعت ۱۲ ظهر حاج آقا فلاحیان (وزیر اطلاعات دولت هاشمی رفسنجانی) با لبخند و با غمی مرموز نهفته در چهره و صدایی پر از حزن به ستاد انتخاباتیاش وارد میشود. در کل متفکر است و با چشمانی پرسشگر اعضای ستاد را مینگرد. فرزند هفت - هشت سالهاش امیر حسین، با دستی در گچ به همراه اوست. امیر حسین نیز متفکر و کپی مینیمم پدر است. نخستین جملهای که وزیر اسبق اطلاعات میگوید چنین است:«پس نظرسنجیها درست بوده، ما گفتیم الکی است!» و بعد با همان لبخند و همان حزن میگوید:«رأی حزب اللهی ها رفت به طرف آقای توکلی؟!» آن گاه در یکی از اتاقهای بزرگ ستاد روی زمین مینشیند و اعضای ستاد به صورت هیئتی دورش حلقه میزنند.
صادقی (وکیل پایه یک و مسئول امور حقوقی ستاد) از تخلفهایی که ثبت کرده و از پیگیریهایش خبر میدهد. فلاحیان نگاهی با محبت به او میاندازد و محترمانه میگوید:«آنهایی که شکست میخورند میگویند تقلب کردهاند!» این جملهی کوتاه و قصارگونه پیام زیبایی دارد. فلاحیان اگر چه از شکست ناراحت و مغموم است، ولی خردمندانه آن را پذیرفته و آرام و با وقار با اعضای ستادش سخن میگوید. اما اغلب حاضرین این پیام را نمیفهمند و یا خود را به نفهمی میزنند. حاج آقا صحیفه که در ستاد رفت و آمدی داشته، تصنعی ابراز ناراحتی میکند. قمیها حاج آقا صحیفه را میشناسند. با لباس روحانیت و چپیه در نماز جمعه و مراسم گوناگون حاضر است و یک جورهایی «حاج بخشی ِ» قم است!
حاج آقا فلاحیان میگوید:«گاهی پیروزی در شکست است، فکر نکنید همیشه پیروزی در پیروزی است!» بعد برای اینکه جلو آه و نالهی اطرافیان را بگیرد و وقتی مسئول ستادش (امینی) را در میان جمع نمیبیند، به طنز میگوید:«... رئیس ستاد فرار کرده؟!» امینی از راه میرسد. میگوید:«ما را راه نمیدهند به وزارت کشور. قبل از آن گفتیم که یک نماینده باشد گفتند نه!» حاج آقا فلاحیان بدون جدیت همیشگی و به نرمی میگوید:«با ستادهای دیگر تماس بگیر ببین آنها چه وضعیتی دارند.» و امینی تأملی میکند، شاید میاندیشد چرا به فکر خودم نرسیده بود! و با موبایل شماره میگیرد. صحیفه دوباره شلوغ میکند. حاج آقا فلاحیان میگوید:«شما حالا فعلاً آرام باشید یک مقداری، ما هدفمان پیروزی حتمی نبود.»
صادقی (مسئول امور حقوقی ستاد) دوباره معرکه میگیرد:«امشب مردها باید روسری سر کنند و زنها لخت بیرون بیایند! ما باید برویم توی سوراخ موش! تحمل نداریم. امشب ستاد خرج ما را بدهد همین جا بخوابیم!» آنها که روانشناسی میدانند میفهمند که جملات این وکیل پایه یک چه مفهومی دارد!
حاج آقا فلاحیان دوباره به جمع روحیه میدهد:«شکست برای من غیر قابل پیشبینی نبود و بعضیها هم میگفتند که شما رأی نمیآوری. فضاسازی سیاسی روی خاتمی بود و تبلیغات منفی علیه ما و بزرگ کردن اتفاقاتی که بعد از ما در وزارت اطلاعات رخ داده بود و نسبت دادنش به ما و به خصوص هجم عظیم این تبلیغات در شهرستانها را انجام دادند. با توجه به این جوسازیها این روند نتایج خیلی طبیعی است. تلاش ما روی تیزر تبلیغاتیمان بود که آن را هم از تلویزیون پخش نکردند! از همه تشکر میکنم که با نبود امکانات و با دست خالی در این ستاد تلاش کردند. ناامید نباشید، در ناامیدی بسی امید است. همیشه شرایط به همین شکل نمیماند. ان شاء الله آینده در دست حزب اللهیها خواهد بود. اگر ما تلاش کنیم این اتفاق حتماً خواهد افتاد! ما با دست خالی و باناباوری شروع کردیم و این احتمال را هم میدادیم که به خاطر جوّ انصراف بدهیم. پس تا همین جا هم که آمدهایم پیروزی است. خیلی از مسائل را شرایط خاص سیاسی رقم میزند! این القا را هم درست کرده بودند که چون فلانی رأی نمیآورد به توکلی یا شمخانی رأی بدهیم. حتی آقای محمدخان گفت که من به توکلی رأی دادم، چون شما رأی نمیآورید! ستادهای دوستان (توکلی و شمخانی) خیلی تبلیغ کرده بودند که فلاحیان بیاید انصراف بدهد و به نفع ما کنار برود ...».
من که نزدیک حاج آقا فلاحیان نشسته بودم به او گفتم:«کاش توصیهی مرا قبول میکردید و وقتی تیزر را پخش نکردند انصراف میدادید.» صحیفه به نشانهی اعتراض به من دوباره شلوغ میکند (شاید کسی برداشت چاپلوسی کند). فلاحیان نگاه جالبی به صحیفه میکند که منجر به سکوتش میشود. بعد با مهربانی میگوید:«اگر انصراف میدادیم با شعارهای قبلیمان نمیخواند که گفته بودیم تا آخر میمانیم!» گفتم:«ولی با توجه به اینکه حق قانونیتان را زیرپاگذاشته بودند و تیزر را پخش نکردند، شما با صدور یک بیانیه و به نشانهی اعتراض به وزارت کشور انصراف میدادید و آن وقت یک پیروزی سیاسی کوچک به جای این شکست برایتان ثبت میشد.» حاج آقا فلاحیان چند ثانیهای به من نگاه میکند و چیزی نمیگوید. نمیدانم منطق کلام باعث سکوت شده یا قصد دارد به این گونه بحثها وارد نشود. اگر جملهی دیگری میگفت، قطعاً به او میگفتم:«زمانی که این پیشنهاد را دادم دلیلش این بود که به پیشبینی این شکست رسیده بودم و شما هم اگر نپذیرفتید چون چنین شکستی را متصور نبودید.» که با سکوت ایشان این بحث خاتمه مییابد.
خوب است در اینجا این نکته را ذکر کنم که در فاصلهی چند روز به انتخابات، وقتی برآورد خود و پیش بینی نتیجهی انتخابات و پیروزی قطعی سید محمد خاتمی را در ستاد مطرح میکردم، با اعتراض دیگران روبهرو میشدم و اینکه نباید این حرفها را مطرح کنم!
به هر تقدیر، یکی دو ساعت پس از این نشست صمیمی، ستاد انتخاباتی علی فلاحیان را برای همیشه ترک میکنم.
پ.ن: یک ناشناس که خود را آشنا معرفی کرده به من گفته «نمک نشناس»، هر چند من به یاد نمی آورم که نمک حاج آقا فلاحیان را خورده باشم! جالب اینکه به خاطر درج این یادداشت فحش و ناسزاست که از ضد انقلاب به طرفم میآید و با اجازه شما هیچ کدام را تایید نمیکنم. بالأخره این یادداشت علیه حاج آقا فلاحیان است یا به نفع او؟ شما چه فکر میکنید؟